بزرگ ترین، بروز ترین، و جامع ترین سایت دانشجویی با ما همراه باشید. این سایت دارای نشانه اعتماد می باشد.

نمونه قولنامه ، مبایعه نام ، اجاره نامه املاک و خودرو

نرم افزار

نظرسنجی سایت

کدام بخش از سایت مورد استفاده شما قرار گرفت

آمار بازدید

  • بازدید امروز : 10
  • بازدید دیروز : 273
  • بازدید کل : 724760

تحقیق زندگینامه محمدرضا یوسفی


تحقیق زندگینامه محمدرضا یوسفی

زندگینامه محمدرضا یوسفی

 

محمدرضا یوسفی در مهرماه سال 1332 در همدان متولد شد و در همان شهر به تحصیل پرداخت. سال 1352 پس از گرفتن دیپلم ادبی به تهران آمد و در دانشگاه تهران در رشته تاریخ مشغول به تحصیل شد و همزمان به همکاری با گروه های نمایش دانشجویی پرداخت. اولین کتاب یوسفی در سال 1357 با نام «سال تحویل شد» منتشر شد.

او از سال 65 به طور جدی به نویسندگی برای کودکان و نوجوانان پرداخت و تاکنون نزدیک به صد کتاب که عمدتاً داستانی اند ارایه نموده است. وی همچنین در زمینه نمایشنامه نویسی و فیلمنامه نویسی فعالیت هایی داشته است.

تاکنون دو کتاب یوسفی برنده ی دیپلم افتخار IbBy شده و کتاب های او در جشنواره های داخلی نیز جوایزی به دست آورده اند.

او یک بار نیز نامزد دریافت جایزه جهانی هانس کریستین اندرسن شد. داستان های او بیش تر دارای موضوعات اجتماعی و یا بر اساس فرهنگ عامیانه، افسانه ها و هنرهای سنتی تدوین شده اند.

 

تألیفات:

1- سال تحویل شد/ تهران؛ شباهنگ/ 22ص/ 15 ریال/ چاپ اول؟ (1357)

2- قهرمان قلابی/ تهران؛ چکیده/ 28ص/ چاپ اول 1359

3- امیدعلی خان/ تهران؛ زلال/ 100ص/ 1200ریال/ 5500نسخه/ چاپ اول 1366

4- ماه منیر/تهران؛ فرهنگ خانه ی اسفار/ 68ص/ 200ریال/10000نسخه/ رقعی/ چاپ اول1367

5- ماهان/تهران؛فرهنگ خانه ی اسفار/ چاپ اول1367

6- قصه ی آّب/ نقاش: سیاوش ذوالفقاریان/ ویراستار: علی همراه/ تهران؛ همکلاسی/ 23ص/10000نسخه/ خشتی/ چاپ اول 1370

7- یک باغچه بهار/ نقاش: نسرین خسروی/ تهران؛ قاصدک شادی/ 24ص/ 400 ریال/ 10000نسخه/خشتی/ چاپ اول 1370

8- خانه ای رو به آفتاب/ تصویر: محمدعلی بنی اسدی/ تهران؛ خانه ی آفتاب/ 24ص/ 350 ریال/11300 نسخه/ چاپ اول 1369

9- قفس/ نقاش: نفیسه شهدادی/ تهران؛ امیرکبیر، کتاب های شکوفه/ 27ص/ 500 ریال/ 1100 نسخه/ چاپ اول 1369.

 

¡از کودکی و نوجوانی خود بگویید

*کودکی من در میان یخ و برف و سختی ها وقصه ها گذشته است. تا آن جا که به یاد می آورم در آرزوی داشتن یک ماشین پلاستیکی و در شکل تکاملی آن رسیدن به یک دوچرخه سال ها و سال ها انتظار کشیدم و هرگز به آن ها نرسیدم. البته بخشی از این روزگار را در رمانی نوشته ام که هنوز چاپ نشده است. اما آن چه قابل توضیح و به یاد آمدنی می باشد، سرشار از آه و یأس و امید بود. بچه ی پنجم خانواده بودم و پدر بسیار زحمتکش ما فرصت آن را نداشت که زمانی کوتاه در کنار ما باشد، از صبح تا پاسی از شب کار می کرد و همیشه او را خشمگین می دیدیم تا شاد. روزگار با او نامهربان بود، بر مدار آرزوهایش نمی چرخید و چه جایی مناسب تر از چهار دیواری خانه که او در آن فریاد بکشد؛ حتی در نماز خواندن هم خشمگین بود، من با کودکی خویش احساس می کردم که آقاجان- به پدرم چنین می گفتیم- با خدا هم دعوا دارد. اگر در حق آقاجان خوبم، مرد کار و زحمت و تلاش ناحقی نکرده باشم و او را شب بنامم، بی راه حرفی نزده ام؛ چون او برای من مانند شب پر از راز و رمز و پیچیدگی بود. هیچ گاه نتوانستم به دنیای ذهن او نقبی بزنم. مرا در میان خواهر برادرها بسیار دوست داشت. اما برای کار و کار و کار. انگار فرصت سخن گفتن نداشت. به همین دلیل مانند شب نامکشوف و بیگانه و رازآلود بود، و دو برابر او مادرم «مامان» بود که دنیایی سیال و شفاف و پر از قصه و مثل و ترانه و عشق بود. همه چیز را از او آموختم. حافظه ای به وسعت دریاها داشت و هرگز پایان نمی یافت و نمی یابد. هر چه پدر کم حرف و در خود فرو رفته بود، او عاشق بود و به هزار زبان با ما سخن می گفت.

حتی آن لحظه های غروب که خروارها رخت چرک ما را شسته بود و دست هایش از ظلم اسپرون و سردی آب و زمختی رخت ها تاول زده بود، روی ایوان خانه می نشست و قل قل قلیان می کشید. من گنجشک ها را بسیار دوست دارم، شاید ریشه در همین دوران کودکی دارد که کنار مامان می خوابیدم و به صدای قل قل قلیان او گوش می دادم و مهربانی خورشید چهره اش از قصه های بسیار برای من سخن می گفت و گنجشک ها جیک جیک می کردند و یا وقتی که مامان به نماز می ایستاد. بچه های طایفه به او «خاله سوتی» می گفتند. چون هنگام نماز خواندن و به وقت تلفظ بعضی واژه ها سوت می زد و من از همین صدای سوت لذت می بردم و با تسبیح گلی او بازی می کردم. نعمتی ست کسی از کودکی، آن زمان که نمی تواند یک واژه را بنویسد، استاد قصه و داستان و هنر داشته باشد. من چنین بودم و مامان استاد اول و آخر من بود و هست. حکایت و قصه ی من و مامان به گفتن و روایت کردن نمی آید، هر آن چه تاکنون نوشته، و احتمالاً پس از این خواهم نوشت از سرچشمه ی وجود اوست و هر بار که بسیاری از قصه هایم را جرئت می کنم و دوباره می خوانم، اشک در چشمانم حلقه می زند، چون او و آن دوران را به یاد می آورم.

نوجوانی ام نیز در کار و زحمت و سختی گذشته است. شاگرد قصاب بوده ام، زنجیرباف، شاگرد قهوه چی، چوپان، دوره گرد، شاگرد کفاش، شاگرد کتابفروش، و دیگر شغل هایی که برای یک بچه ی پایین شهری ممکن باشد، اغلب همه را انجام داده ام تا بتوانم درسی بخوانم. آن روزها همه ی آینده ی آدم ها به درس و درس خواندن گره خورده بود. فردا بدون یک مدرک، تاریک و پوچ بود. برای همین من انواع قماربازی ها را کرده ام. اگر فوتبال یاد گرفتم، برای شرط بندی آن بود، و گرنه خودش در آغاز جذابیتی برایم نداشت.

البته فقط دزدی و کارهای ناشایست دیگر را اصلاً انجام ندادم. چون حضور و روح مادرم همیشه مانند یک معلم و ناظر مهربان بر بالای سرم بود و در محیط پر از فساد و بزه و بدبختی که می زیستم، حضور مامان با آن اخم مهربان و صدای آرامش همیشه در برابرم بود و از او کودکانه حجالت می کشیدم و به سمت کارهای ناشایست نمی رفتم. البته یک بار که مرغ مسجد یهودی ها را دزدیدیم و بعد هم لو رفتیم، با سکوت مامان آن قدر خجالت کشیدم که زارزار گریه کردم و او هیچ حرفی به من نزد، اما من نقره داغ شدم و دیگر به طرف دزدی نرفتم.

مامان از کودکی به ما آموخته بود که باید سخت جان و سخت کوش بود و خودش در این راستا استادی بود که حرف نمی زد و در عمل همه چیز را نشان می داد. به خداوندی خدا بهشت هم پاسخ همه ی رنج های او را نمی دهد. و من فرزند ناسپاسی هستم اگر دروغ گفته باشم.

گفتم نوجوانی در خطی از کار و تلاش و سختی گذشت و در جایی گفته ام که فرصت آن را نداشتم، یا زمانه مهلت نمی داد تا به آرزوها، فرداها، آینده بیندیشم. همین طوری، نه قارچ وار، که مانند یک شاخه گل شمعدانی بر جان مامان بودیم و می روییدیم و او چه دریایی بود!

 

¡ در سنین نوجوانی و جوانی کدام کتاب یا نویسندگان ایرانی خارجی بر شما تأثیر گذاشته و یا برایتان الگو بوده اند؟

* در آن روزها من کتابی خواندم به نام «دوزخ نشینان» که بر دل و جانم تأثیر بسزایی گذاشت، اما بیش تر از هر کتاب و نویسنده ای من عاشق قصه هایی بودم که در قهوه خانه ها از زبان نقالان می شنیدم و در خانه مادرم برایم تعریف می کرد. غیر از این مورد هیچ وقت لحظات به یاد ماندنی کتاب «کلبه ی عموتم» را از خاطر نمی برم.

¡ چگونه به دنیای حرفه ای ادبیات وارد شدید؟

* ادبیات هیچ وقت برای من به منزله ی حرفه نبوده و نیست، عشق و علاقه ام بود که یکباره به گونه ای از زندگی آتش زدم و آمدم تا خودم را بیازمایم. در آغاز همه چیز مبهم و گنگ بود. تا آن جا که به یاد دارم پیش از من کسی حرفه ای نزیسته است. حرفه ای به این معنا که شب و روز بنویسی، نه شغل و حرفه ات باشد. تجربه ای وجود نداشت و من شب و روز می نوشتم. انواع بیماری را پیدا کردم. به اتکاء پیشینه ای که در تئاتر داشتم، نمایشنامه (چندتایی) نوشتم و بعد کتاب و سپس فیلمانه، تا این که به تدریج دریچه های دیگر به رویم باز شد و هیچ وقت سوای علائق دل و قلبم ننوشته ام، عاشق محیط و طبیعت و زندگی مردم هستم و هر چه هم دارم از همین هاست. در این مملکت با عشق به ادبیات و مردم می شود زندگی کرد، اما با حرفه ای نوشتن- به معنای خاص کلمه که شغل باشد- نمی توان زندگی کرد، مگر وابسته ی نهاد، سازمانی بود که این با مقوله ی هنر در تضاد است و روایتی دیگر است. وقتی به درستی دقت می کنم، می بینم من هرگز حرفه ای زندگی نکرده ام، چه اگر چنین بود بسیار چیزها باید می نوشتم که ننوشتم، چون اصلاً آن چیزی که بر دلم ننشیند، بر قلمم جاری نمی گردد. البته حساب تلویزیون را- که به نظر من تلویزیون ما با دنیای هنر بیگانه می باشد- از این مبحث باید جدا کرد.

 

¡ شما از پرنویس ترین قصه نویسان هستید. آیا فکر نمی کنید کثرت کتاب هایتان بر افت کیفی آن ها انجامیده؟

* البته واژه ی پرنویس، درست نیست، نمی دانم این را از کجا پیدا کرده اید. اما عزیز، چرا نمی گویی نویسندگان ما کم نویس هستند و بیشتر ژورنالیست نویس هستند؟ این «نویس ها» را از خود شما گرفته ام، درست و غلطش باشد. اما من هنگامی که اثری را می نویسم، تمام جان و دلم را در آن اثر می گذارم تا مبادا آن درد، شادی، هر چه شما می گویید را بیان کرده باشم. من کاری جز نوشتن ندارم. نه رئیس کسی هستم و نه مرئوس کسی و اما تأثیر کیفی را منتقدین باید بگویند، من فقط می نویسم؛ گاه هم اشتباه می کنم، که ناشی از یکی شدن من با بعضی شخصیت های قصه ها می باشد.

¡ در کارهای شما هم آثاری برای کودکان و هم قصه هایی برای نوجوانان دیده می شود، خود را بیشتر نویسنده کدام گروه سنی می دانید؟

* من برای همه ی گروه های سنی، حتی بزرگسالان داستان نوشته ام. هر سوژه ای که بر دل من بنشیند، شروع به نوشتن آن می کنم، بعد از نوشتن است که اثر گروه سنی خودش را پیدا می کند و بعضی آثار گروه سنی خاصی ندارد. اصلاً مگر این تقسیم بندی های سنی در همه جا، و درباره ی همه ی بچه ها و خوانندگان صدق می کند؟ همیشه درست از آب در نمی آید.

 

¡ شما تجربیاتی در تئاتر، فیلمنامه نویسی و کارهای تلویزیونی داشته اید. در این باره توضیح دهید و بفرمایید چه قدر آن ها را با ادبیات کودک هم راستا می دانید.

* کارهایی که من تاکنون برای تلویزیون نوشته ام، بیشتر جنبه ی تأمین هزینه های زندگی را برای من به همراه داشته، تا بتوانم بنشینم و کتابم را بنویسم، و متأسفانه تاکنون فرصتی در تلویزیون پیش نیامده تا بشود در آن جا کاری هنری- فرهنگی کرد؛ چون با کمال تأسف تلویزیون ما از این وادی بسیار دور است و به همان سرگرم بودن بسنده کرده است.

اما تئاتر هنوز از دل مشغولی من است، آن را دوست دارم، و اخیراً نمایشی از من در راه است و امیدوارم که بتوانم در این راه گام های جدی تری بردارم، چون در گذشته به کسب تجربه پرداخته ام، تئاتر کودک ما بسیار فقیر است. نهادهایی که داعیه ی تئاتر کودک را دارند، هنوز این مهم را به خوبی نشناخته اند. راه بسیار طولانی است. اما تئاتر کودک کاملاً در راستای هنر و ادب کودک و نوجوان ما می باشد، چون متن نمایشنامه در تئاتر از استقلال خاص خودش برخوردار می باشد، برخلاف فیلمنامه که معلوم نیست، به هزار و یک دلیل چه از آب درخواهد آمد.

من معتقدم که هنوز فیلمنامه در سینما و تلویزیون کودک ما جایگاهش شناخته نشده است و هنوز پدیده ای هنری و مستقل نیست، و عجیب است که باید اعتراف کرد بزرگ ترین ضعف و مشکل سینما و تلویزیون در حال حاضر نبود فیلمنامه می باشد (البته فیلمنامه ی قوی و کامل) و در این راستا باید بسیار راه رویم تا به سر منزل مقصود برسیم.

 

¡ یکی دو کتاب شما در سالهای پیش از انقلاب منتشر شده از فضای حاکم بر ادبیات کودک و نوجوان در ایران، در آستانه ی انقلاب و سالهای اولیه پس از آن بگویید.

* کتابی از من پیش از انقلاب چاپ نشده است. البته دو نمایشنامه زیر چاپ داشتم که با فرا رسیدن انقلاب، چاپ آن ها به تأخیر افتاد و بعد ناشر به چاپ کتاب های سیاسی پرداخت. به نظر من چند ساله ی پس از انقلاب زیباترین شکل ارایه و نشر کتاب کودک بود. اگر چه بسیاری از کتاب ها سیاسی و شعاری مد روز بودند، اما بستری مهیا بود تا هر کسی تجربه ای فراگیرد. و مهمتر از این مسأله مردم بودند که تشنه وار همه ی کتاب های خوب و بد، ضعیف و قوی را می خریدند. بحث کتاب خوانی برای مردم یک امر ضروری بود. لازم نبود که روزنامه ها، مجله ها، مسئولین در برابر سؤال «وای چه کنم؟» بایستند که چرا جوانان، نوجوانان، مردم کتاب نمی خوانند؟ در آن سال های بی نظم و قاعده کتاب هایی چاپ شده که امروز کمتر ناشری می پذیرد دوباره آن ها را چاپ کند. و آن همه کتب گوناگون راهی بازار می شد چون مردم می خواستند، نیاز احساس می شد. به آمارهای افتخارآمیز نهادهای گوناگون مرتبط یا کتاب در آن سال ها بنگرید و با وامصیبتای آمارهای امروز که تیراژ کتاب کودک و نوجوان به دو هزار و سه هزار و پنج هزار رسیده است، مقایسه کنید. به کجا رسیده ایم؟ بهتر است بگوییم ما را به کجا رسانده اند؟ آن خواننده ها چه شدند؟ اولین کتاب من نویسنده ی گمنام، با کیفیتی بسیار نازل در تیراژ 20000 به مدت یک ماه چاپ و پخش گردید و به فروش رفت، حال چه شده است؟ درد بسیار عمیق است، بگذاریم و بگذریم و به امید بازگشت آن روزهای طلایی کتاب کودک- لااقل در تیراژ و استقلال خوانندگان- قاصدک های آرزو را پرواز دهیم.

 

¡ در فاصله سال های 59 تا 66 (هفت سال) کتابی از شما منتشر نشده است، چرا؟

* در این سالها بیشتر تئاتر کار کردم. در اصل تئاتر شوق و ذوق نخستین من به کودک و ادبیات کودک بود و طی سال های نامبرده چندین نمایش از آن جمله «قصه ی جنگل سبز» و «گنج» و «خاله تنها، خاله با ما» و چندین نمایشنامه ی دیگر نوشتم، که اغلب اجرا هم شدند، در اصل از 1362 به بعد فکر داستان کوتاه و رمان در ذهنم دوباره بیدار گشت و پس از آن با افت تئاتر کودک، به شکل جدی در این زمینه فعال گشتم.

 

نمونه آثار

در این بخش نمونه هایی از آثار محمدرضا یوسفی نقل شده اند. اولین نمونه از کتاب «ماه منیر» انتشار یافته به سال 1367 است. نمونه دوم صفحات آغازین کتاب «فرزندان خورشید» (1369) است. گزیده ای از داستان «وقتی شهر شلوغ شد» (1374) نمونه بعدی است و به دنبال آن چند صفحه از فصل سوم کتاب «ستاره ای به نام غول»(1375) آمده است. ابتدای فصل آخر رمان «قصه کوچ» ( 1376) نمونه ی پایانی این بخش است. لازم به ذکر است نمونه ها بدون هیچ گونه ویرایش و تغییر نگارش نقل شده اند.

 

فرزندان خورشید

وقتی ما شهر را پشت سر گذاشتیم، پدرم در خیالش درخت های بلند را تماشا می کرد. مادرم با گلدان انارش که انارهای کوچک و سرخش به اندازه ی یک فندق بود، خداحافظی می کرد و من تنها کیف و کره ی زمینم را برداشتم. چون فکر می کردم مثل یک روز تعطیلی که مدرسه تعطیل می شد و برای گردش به خارج از شهر می رفتیم، حالا هم شهر را ترک می کنیم، تا روزی دیگر برگردیم. شاید عمو داریا هم همین فکر را داشت، چون فقط قفس قناریش را برداشت، حتی چپق و کیسه ی توتونش را فراموش کرد. شاید مثل من فکر می کرد، فردا برمی گردیم. البته پدرم برگشت، هر چقدر عمو داریا و دیگران سعی کردند جلویش را بگیرند و نگذارند به شهر بازگردد، قبول نکرد.

من برای اولین بار چشمان پدرم را پر اشک دیدم. «خدایا، چه اتفاقی افتاده که چشمان بابا مثل انار گلدان سرخ شده؟» پدرم رفت. عمو داریا عصبانی شد و چیزهای پشت سر پدرم گفت که من معنی آن ها را نفهمیدم؛ چون کلمات را درست نمی شنیدم. اما معلوم بود، حرف های خوبی نبود. پدرم به شهر برگشت. وقتی ما شهر را پشت سر گذاشتیم، مادرم گم شد. شهر بوی دود و خاکستر می داد. پدرم به دنبال مادرم رفت.

ما در بیابان چادرنشین شدیم. یک چادر به من و عمو داریا دادند. تو صحرا پر چادر بود. عمو داریا قفس قناریش را گوشه ی چادر گذاشت و گفت:

- «این جا مدرسه هم هست»

آن وقت چپق تازه اش را توی کیسه ی توتون فرو کرد. من برای قناری بشکن زدم و وقتی به عمو داریا نگاه کردم، عمو داریا نگاه کردم، عمو داریا دود چپق را از میان انبوه ریش و سبیل سفیدش که مثل پشمک بود، به صورت من پف کرد.

من پرسیدم.

- «عمو داریا، مامانم کجاست، بابا کی برمی گردد؟»

عمو داریا سرش را پایین انداخت. چند ماه بود که ما چادرنشین بودیم. روزهای اول در یک گاراژ زندگی کردیم. من با چشمان خودم توی گاراژ چند تا موش چاق و گنده دیدم. حوض کثیف و بزرگی وسط گاراژ بود، که به جای آب داخل آن، جعبه شکسته، عروسک بی سر، دمپایی، شیشه خرده، دبه ی مربا و هزار جور چیزهای دیگر بود. روزهای اول از مدرسه و کلاس خبری نبود. من و بچه های دیگر با همان خرت و پرت های وسط حوض حیاط بازی می کردیم. عمو داریا گفت:

- «از بس تو این آشغال ها بازی کردی، خودت را مریض کردی. این جا دوا و درمان پیدا نمی شود!»

من گریه کردم و داد زدم.

- «مامان کجاست، بابا کی برمی گردد؟»

عمو داریا سریع گره ی ابروانش را باز کرد. ریشش مثل برف برق زد و گفت:

- «آن جا را خوب نگاه کن.»

همیشه همین را می گفت. من به قفس قناری نگاه کردم. عمو داریا گفت:

- « همین امروز و فردا یک قناری کوچک از توی آن تخم بیرون می آید...بگو ببینم صاحب قناری کوچک کی هست؟»

من پوزخندی زدم و قاشق شربتی را که عمو داریا به دهانم نزدیک کرد، قورت دادم. یک چادر بزرگ دور از همه ی چادرها بود که ما می رفتیم آن جا و درس می خواندیم. آقا معلم موهایش جوگندمی بود و عینک قشنگی به چشم هایش می زد. البته کلمه ی «جوگندمی» را من از عمو داریا شنیدم.

یک روز درس جغرافی داشتیم. آقا معلم پنج قاره ی روی زمین را به وسیله ی کره ی کوچک چرخانی که در دستش بود. توضیح می داد.من گفتم:

- «آقا اجازه هست؟»

آقا معلم گفت:

- «سؤال داری؟»

من دستپاچه شدم و گفتم:

- «آقا شما می دانید، پدر و مادر من کجای این کره هستند؟»

آقا معلم ساکت شد و مثل شاگردی که نتواند جواب سؤال معلمش را بدهد، کمی فکر کرد و بعد گفت:

«کره ی زمین خیلی بزرگ است.»

بچه ها خندیدند. من نفهمیدم بچه ها به آقا معلم خندیدند یا به من!

از فردای آن روز من دیگر به مدرسه نرفتم. مریض شدم. نمی دانم به چه دلیلی مریض شدم. هر روز صبح و ظهر و شب عمو داریا یک کف دست قرص و چند قاشق شربت می داد به خوردم.

خیلی دلم می خواست، لااقل مریضی دیرتر می آمد تا درس کره ی زمین تمام می شد، ولی مریضی آمد. یک روز تو چادر مدرسه سرم گیج رفت. و مثل مداد پاک کن دار که نمی تواند سیخ بایستد، با سر به زمین خوردم. بعدش نفهمیدم، چی شد. وقتی چشمانم را باز کردم، عمو داریا با آن ریش بادکنکی اش بالای سرم بود.

- «پسر تو زیاد فکر می کنی.»

عمو داریا با من بود. چشمانم پر از اشک شد، بغضم ترکید و گفتم:

- «عمو داریا، مامان و بابا کی بر می گردند؟»

عمو داریا پک محکمی به چپقش زد و گفت:

- « شاید با ما قهر کرده اند؟ به هر حال یک روزی بر می گردند.»

من عصبانی شدم و گفتم:

- « نه عمو داریا چنین حرفی نزن، مامان و بابا که بچه نیستند تا با ما قهر کنند، آن ها حتماً اسیر هستند.»

عمو داریا به چشمان من خیره شد و دود چپقش را قورت داد و سرفه کرد.

- «راست می گویی، تو بچه فهمیده ای هستی. عموجان آن ها با ما قهر نیستند، آن ها اسیر هستند.»

نگاهی به آثار

یوسفی تا پایان سال 1377 (محدوده ی تعریف این تحقیق) حدود هشتاد کتاب منتشر کرده که اکثریت قریب به اتفاق آن برای کودکان و نوجوانان است. بیش از نصف این تعداد کتاب های کودکان هستند و مابقی یا رمان نوجوان هستند و یا تک قصه ها و مجموعه داستان های نوجوان. یوسفی کتاب غیرداستان ندارد. (به جز یک نمایشنامه) دو تا از قصه های او بازنویسی قصه های خارجی هستند اما چون آن ترجمه ها هم آزاد و خلاقانه بوده آن ها را هم در میان داستان ها معرفی خواهیم کرد.

 

قصه های کودکان

یوسفی کار خود را با قصه های کودکان آغاز کرد و از نظر تعداد عناوین کتاب ها اکثریت کتاب های او (نزدیک به پنجاه عنوان) او نیز در همین دسته می گنجد. اولین کتاب یوسفی «سال تحویل شد» نام دارد که فاقد تاریخ است اما ظاهراً سال 1357 منتشر شده است. کتاب مضمونی انقلابی و مرتبط با فقر و اختلاف طبقاتی دارد و به طغیان کودکی که پدر و مادرش خدمتکاران خانه ای اشرافی هستند می پردازد. گروه سنی مخاطب در کتاب ذکر نشده است اما یوسفی آن ها کتاب کودک دانسته و کتاب شناسی سه جلدی کانون آن را ویژه ی گروه سنی ج و د.

قهرمان قلابی سال 58 یا 59 منتشر شده است و متأسفانه نتوانستیم کتاب را ببینم و یا اطلاعات بیشتری درباره ی آن بیابم.

کتاب بعدی یوسفی برای کودکان 9 سال بعد یعنی 1368 منتشر شد. (به طور کلی یوسفی در فاصله سال های 59 تا 67 کتابی منتشر نکرد).

«قصه ی آب» که توسط نشر همکلاسی منتشر شد حکایت بی آبی است. دهقانی که از بی آبی به تنگ آمده قناتی را احیا می کند و گل ها، زمین و زنبور عسل از تشنگی نجات می یابند و در پایان عروسی دخترش ممکن می شود. نام این کتاب با درجه متوسط برای گروه سنی «ب و ج» در فهرست کتاب های مناسب کانون جلد پنجم به چشم می خورد اما کتابخانه حسینیه ارشاد آن را در میان کتاب های گروه سنی «ب» جای داده است.

«وقتی باران بارید» بازنویسی کتابی خارجی است که سال بعد در خانه آفتاب منتشر شد. موش سفیدی به خانه دو موش سیاه می آید و به آن ها زورگویی می کند. پس از مدتی بچه های موش سیاه پدر و مادر را بر علیه موش سفید تحریک می کنند و او را از خانه بیرون می کنند. کتاب برای گروه سنی «الف و ب» است.

«خندانه» را همان سال همان ناشر منتشر کرد. «خندانه دختری بود که همه از خنده ی او شاد بودند یک روز خسته و غمگین شد و هواپیماهای عراقی شهر را بمباران کردند. دیگر کسی خندانه را ندید ولی بچه های دیگر جای او را گرفته و مانند خندانه خندیدند. جنگ تمام شد. هفت دختر همانند خندانه فریاد زدند، کلاغ ها رفتند و کبوترها آمدند.» (به نقل از کتاب شناسی سه جلدی کانون). خندانه داستانی است که به طور تمثیلی و تلویحی به جنگ و شهادت کودکان اشاره می کند. کتاب ویژه گروه سنی «ج» است اما کتابخانه حسینیه ارشاد آن را برای گروه سنی «ج و د» مناسب دانسته و کمیته کتاب کانون آن را با درجه متوسط برای گروه سنی «ج» پذیرفته است. نام این کتاب در فهرست کتاب های مناسب کافل (چشمه 2 و 3) به چشم می خورد.

«خانه ای رو به آفتاب» همان سال و همان ناشر. سارا که کلاس دوم است مادرش را گم می کند. اما گریه نمی کند دختری کلاس اولی را که گم شده به مدرسه اش می رساند و بعد با کمک بچه ها خانه اش را پیدا می کند. کتاب ویژه گروه سنی «ج و د» است.

«قفس» را امیرکبیر منتشر کرد. امیر شاگرد خردسال یک کفاش است. صاحب مغازه نمی گذارد او که هفت ساله شده به مدرسه برود و می گوید هر وقت این بلبل به مدرسه رفت تو هم برو. او روزی بلبل را آزاد می کند و تصمیم می گیرد که به مدرسه برود. در داستان به استفاده های مختلفی از واژه بلبل در فرهنگ مردم اشاره شده است.

نام این کتاب با درجه متوسط برای گروه سنی «ج» در فهرست کتاب های مناسب کانون جلد ششم به چشم می خورد.

 

داستان های نوجوانان

نزدیک به چهل درصد کتاب های یوسفی برای نوجوانان است که از این میان بخشی از آن ها رمان و دسته دیگر مجموعه داستان ها و داستان های نیمه بلند هستند. فعلاً به بررسی دسته دوم می پردازیم.

ماه منیر(1367) قصه ای افسانه ای است. در شهر آفتاب که دچار بی آبی شده دختری به نام ماه منیر خواستگارانی دارد. تا این که با گل آقا که توانسته با حفر چهل قنات آب را به شهر برساند ازدواج می کند.

«پروانه ها» (1369) شامل سه قصه به نام «پروانه ها، چرا موهای پدربزرگ سفید شد، قوی و ستاره های آسمان» بود.

این کتاب در مجله سروش نوجوان شماره آبان 77 معرفی شد. کمیته کتاب کانون با درجه متوسط این کتاب را برای سنین «ج و د» پذیرفته است. «ماهی دم طلا» سال 70 در کانون منتشر شد. دلیر ماهیگیر نوجوان آرزو دارد ماهی دم طلا را صید کند و بر انگشتر عقیقی که همه آرزوها را برآورده می کند دست یابد. مادربزرگ او سخت بیمار است. او شبی به تنهایی به دریا می رود و صید بسیار می کند. فردا انگشتر عقیقی در دست مادربزرگ می بیند. نام این کتاب در فهرست کتاب های مناسب کافل (چشمه 2 و 3) به چشم می خورد.

زخم زبان همان سال در انتشارات سروش منتشر شد. این کتاب بازنویسی پنج قصه ی عامیانه برای گروه سنی «د» بود. «گاوی که نان گدایی بخورد دیگر تن به کار نمی دهد، مزدهی یه جرینگ است، زیر آب رفتن نه از غرض است، زخم زبان بدتر از زخم تبر است، گربه تنبل را موش طبابت می کند» قصه های کتاب است. نام کتاب در فهرست کتاب های مناسب کافل (چشمه 2 و3) به چشم می خورد.

«حکایت کوزه گر جوان» که سال 72 برای گروه سنی «د» منتشر شد از سویی قصه ای کارگری و اجتماعی و از سوی دیگر حکایت افسانه ای و قصه ای عامیانه است. شورای کتاب کودک این کتاب را «خوب» ارزیابی کرد.

«تاسارا، اسب بالدار» سال 72 در انتشارات مدرسه منتشر شد و شامل دو داستان به نام های «تاسارا، اسب بالدار» و «نامه های روستا» بود. داستان اول درباره سواکار نوجوانی است که حاضر نمی شود در مسابقه تقلب کند و قصه دوم شامل یازده نامه از کودکی به نام مراد منوچهری به معلمش است که درباره نویسندگی با او صحبت می کند و یاد می گیرد که قصه بنویسد. فرهاد حسن زاده در نقدی به نام «اسب، بال آدم است» که در کیهان بچه ها شماره 751 به چاپ رسید قصه اول را بررسی کرد. او نوشته است: «... نویسنده کتاب، تعریف و توصیف های زیبایی از طبیعت می کند و حال و هوای مکانی را که داستان در آن اتفاق می افتد، به خوبی بیان می کند...نویسنده می تواند به وجود آورنده ی شخصیت ها باشد...

اما بیان حالت های درونی یک اسب کار آسانی نیست. او به تاسارا ارزش و اعتبار می بخشد و او را یکی از شخصیت های اصلی داستان می کند.»

او سپس به اشتباهی در شخصیت پردازی و پس از آن به بحث درباره مفهوم پیروزی و شکست در این داستان می پردازد. منتقد سپس می گوید: «توصیف های داستان از طبیعت خوب و قشنگ هستند، اما این توصیف ها خیلی زیاد شده اند و کمک کمتری به پیشبرد داستان می کنند. مخصوصاً فصل های اول تا سوم که شاید خواننده ی کم علاقه به کتاب را بی حوصله کند. در حقیقت انگار ماجرای اصلی داستان از فصل چهارم شروع می شود...برخی از گفتگوها از حرف های عادی و روزانه آدم ها دور و به شعر و جمله های ادبی نزدیک شده است... در پایان باید گفت چه خوب می شد اگر نویسنده معنی بعضی کلمه ها...را در پای صفحه برای بچه ها توضیح می داد.» گاهنامه قلمرو شماره 10 ضمن طبقه بندی این کتاب میان کتاب های متوسط گروه سنی «د- ه» درباره آن می گوید: «مایه داستانی تاسارا...بکر و طراحی آن نیز تا حدودی محکم است. اما زیاده گویی در داستان و تغییر نامتناسب زاویه دید، در کنار مخفی سازی برخی اطلاعات از خواننده، از مشکلات داستان محسوب می شود. همچنین تغییر نظر تانان [صاحب اسب]. در پایان داستان منطق داستان را سست کرده و پایانی خوش باورانه و باورنکردن به کار بخشیده است. بخش دوم کتاب حاضر نیز در واقع نقل وقایعی است که در عین صداقت، جذابیت چندانی ندارد و به نظر می رسد از کتاب «آقای هنشا و عزیز» ترجمه خانم پروین علیپور الهام گرفته باشد. این کتاب به فهرست کتاب های مناسب سما جلد سوم و الفبای قصه نویسی جلد دوم راه یافته است.

 

رمان نوجوان

گرچه تنها حدود 20% کتاب های یوسفی را رمان های او تشکیل می دهد اما عمده شهرت و موفقیت او مرهون این آثار است. اولین کتاب یوسفی را که می توان آن را رمان نامید «امیرعلی خان» بود که سال 1366 منتشر شد و ناشر آن انتشارات زلال (وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی) بود. امیرعلی با ترس و وحشت از دختر کدخدا خواستگاری می کند و برخلاف امیرعلی که خیلی فقیر اس خواستگار دیگر دختر، پسر خان است. کدخدا به او وعده ای می دهد اما می داند که امیرعلی موفق نمی شود. برخلاف تصور کدخدا امیرعلی موفق می شود و دختر کدخدا را به دست می آورد. پژوهشنامه ادبیات کودک و نوجوان شماره 2 این کتاب را چنین ارزیابی کرده است: «...در این قصه... ماجرا و حرف قصه قدیمی را به کلی تغییر می دهد و به مخاطب می گوید که...به فکر و خیال و آرزوهایت اعتماد کن...از لحاظ فنی، نویسنده قلمی شیرین و روان دارد... شخصیت پردازی و زمینه سازی های خوب و درستی دارد ولی به نظر می رسد که کار با شتاب انجام گرفته...شخصیت و ظاهر و رفتار قهرمان داستان... به گونه ای انتخاب شده که در مخاطب احساس هم ذات پنداری و هم دردی عمیق ایجاد نمی کند. تحول شخصیت او...باورنکردنی نیست...»

«فرزندان خورشید» سال 69 منتشر شد و مخاطبان آن گروه سنی «د و ه» بودند. اما فهرست کتاب های مناسب کانون جلد ششم این کتاب با درجه ضعیف رو به متوسط برای گروه سنی «ج و د» پذیرفته شده است. همچنین نام آن در فهرست کتاب های مناسب چشمه جلد 2 و3 آمده است.

«مسافر دریا» سال 72 در انتشارات مدرسه منتشر شد. این ماجرای پسری به نام عبدو است که پدرش مدت هاست به کشورهای آن سوی خلیج رفته و برنگشته است. مادر او با فروش کالای قاچاق زندگی می کند و مردی پاکستانی به مادرش علاقه مند است. او حال باید ثابت کند که می تواند مرد خانه باشد. یکی از خوانندگان مجله سروش نوجوان به نام پریسا کوشا از آبادان به بررسی این کتاب در شماره 113 آن مجله پرداخته است. او گفته : «...یوسفی... می کوشد تصویری نیم کلیشه ای و بسیار واقعی از مردم این دیار نشان بدهد. مسافر دریا نشان دهنده ی آگاهی یوسفی از موقعیت، رفتار، زندگی و تفاوت های شخصیتی این آدم ها، با دیگر نقاط پهناور کشورمان است.» او در ادامه به اشکال ها و ابهام های مختلف داستان اشاره می کند. کمیته کتاب کانون این کتاب را برای گروه سنی «د و ه» متوسط ارزیابی کرده است. و نام آن در فهرست کتاب های مناسب «سما» جلد سوم به چشم می خورد.

منابع

سایت کمک آموزشی دانش یاران(فورکیا)

http://daneshyaran.4kia.ir 

  انتشار : ۲۴ آبان ۱۳۹۵               تعداد بازدید : 220

برچسب های مهم

دیدگاه های کاربران (0)

کامل ترین وبه روز ترین سایت ایرانی راهنمایی برای تحقیقات دانش آموزی و دانشجویی

فید خبر خوان    نقشه سایت    تماس با ما